بهترین های جوک، معما و مطالب خواندنی دیگر

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

سایه دوست

چهارشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۵، ۰۶:۵۶ ب.ظ

اشاره: ماجرایی را که برایتان نوشته ام کاملا واقعی بوده و از یکی از معتبرترین نشریات کشوری آن را نقل کرده ام.

بهنوش دختری بود که در یکی از روستا های کشور به دنیا آمده بود. روستای آن ها تا مقطع ابتدایی بیشتر کلاس نداشت و دانش آموزان تا ابتدایی بیشتر درس نمی خواندند.
 اما بهنوش استعداد عجیبی داشت و... معلمانش هم این موضوع را می گفتند و حتی با پدر و مادر بهنوش هم صحبت کرده بودند که بهنوش آینده ی خوبی خواهد داشت، بهتر است ادامه تحصیل بدهد.

بهنوش برای ادامه تحصیل به یکی از روستاهای مجاور رفت و تا سال آخر هم درس خواند. بهنوش برای کنکور آماده می شد، همان موقع نذر کرد که اگر پزشکی را در دانشگاه دولتی قبول شد، هر ماه دو بار به طور رایگان به روستا ها برود و بیماران را معالجه کند. همین طور هم شد و بهنوش در دانشگاه دولتی، پزشکی قبول شد.
همان موقع که برای آموزش کار به بیمارستان رفته بود، ماهی دو بار به مناطق روستایی می رفت و بیماران را درمان می کرد.
در همان بیمارستان با شاهرخ آشنا شد. آنها می خواستند با هم ازدواج کنند و تنها شاهرخ با رفتن بهنوش به روستاها مخالف بود و از بهنوش می خواست که دیگر برای درمان بیماران به روستا ها نرود.

بهنوش هم دیگر داشت خواسته ی شاهرخ را قبول می کرد و قصد داشت دیگر به روستاها برای درمان بیماران نرود.
آخرین باری که می خواست به یک روستا برود برای درمان بیماران قرار بود به یک روستای دور افتاده برود، ساعت ۹به آن روستا رسید.
بیمار پیرزنی بود که زخم های زیادی داشت. بهنوش می خواست ساعت ۲ با سرویس برگردد. اما مداوای پیرزن طولانی شده بود و بعد از ساعت ۲ درمان پیرزن تمام می شد.
پیرزن که این موضوع را فهمید به بهنوش می گفت برود و بهنوش هم چند بار تام دم در رفت اما آخر به ندای وجدانش پاسخ داد و تا مداوای پیرزن آنجا ماند. بالاخره درمان پیرزن ساعت ۴تمام شد.
مردم روستا می خواستند بهنوش را با تراکتور به نزدیکترین شهر ببرند اما تراکتور خراب شده بود. مالک تراکتور با تعجب به بهنوش می گفت: خیلی عجیب است هیچ وقت تا حالا تراکتور ما خراب نشده بود.
بهنوش مجبور شد با دو تا از نوجوانان روستا پیاده به شهر بروند.
در بین را از رودخانه کم عمقی گذشتند که باعث شد کفش و جوراب پای راستش را آب ببرد. اما انگار بدشانسی دور بهنوش را گرفته بود زیرا در ادامه ی راه با یک خار کف پایش هم زخمی شد.
بهنوش که عصبانی شده بود با کف پای زخمی به راه ادامه داد تا بالاخره به شهر رسید. زخم کف پایش را بسته بود اما خون بند نمی آمد.
بهنوش با ماشین به تهران برگشت اما هنوز هم کف پایش خون می آمد. بالاخره مجبور شد به پزشک مراجعه کند.
در آنجا از پایش عکسبرداری شد و مدتی بعد در حالی که دکتر آماده می شد بهنوش را به اتاق عمل ببرد، به او گفت:درست جایی که پای تو زخمی شده یک تکه خون منجمد وجود داشت که اگه تا ۲۴ ساعت دیگر عملش نمی کردیم معلوم نبود که چه اتفاقی می افتاد...
بعد از عمل شاهرخ که آمده بود پیش بهنوش با بهت به او نگاه می کرد و گفت: از ماه بعد با به روستا ها می ریم.


فکرش را کنید... اگر بهنوش تا آخر مداوای پیرزن در روستا نمی ماند... اگر تراکتور مردم روستا خراب نمی شد... اگر کف پتیش زخمی نمی شد... و هزار اگر دیگر. 

آری او قطعا مهربانترین مهربانان است.

  • علی عالیان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی