۱۱
اسفند
مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته بود و کلاه و تابلویی را در کنار پاهایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته شده بود:((من کور هستم لطفا کمک کنید.))
روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت،
مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته بود و کلاه و تابلویی را در کنار پاهایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته شده بود:((من کور هستم لطفا کمک کنید.))
روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت،
روزی مردی خواب عجیبی دید
او دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند.
هنگام ورود دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند
مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟